عاشقانه -عارفانه
عاشقانه -عارفانه

عاشقانه -عارفانه

داستان فرشته ها

Two Travelling Angels

دو فرشته مسافر

Two traveling angels stopped

To spend the night in the home

Of a wealthy family.

دو فرشته مسافر

در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند

تا شب را در آنجا بگذرانند.

The family was rude and refused

To let angels stay in the mansion-s

Guest room instead the angels were

Given a small space in the cold basement

آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشته ها

شب را در داخل مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند.

بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه را

اختصاص دادند.

As they made their bed on the hard floor

The older angels saw a hole in the wall

And repaired it.

When the younger angels asked why the

Older angels replied-

<>

همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی

زمین سخت بودند،فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و

روی آن را پوشاند. فرشته جوان تر علت را پرسید و او گفت:

«چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند.»

The next night the pair came to rest at the house

Of a very poor-but very hospitable farmer and

His wife.after sharing what little food theyhad

The couple let the angels sleep in their bed. where

They cold have good nights rest.

شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر ، اما

مهمان نوازی رفتند. پس از صرف غذای مختصری که داشتند ،

آن زوج رختخواب خود را در اختیار فرشته ها قرار دادند ، تا

شب را راحت بخوابند.

When the sun came up the next morning

The angels found the farmer and his wife in tears.

Their only cow - whose milk had been

Their sole in come - lay dead in the field.

صبح روز بعد فرشته ها آن زن و شوهر را گریان دیدند.

تنها گاوشان ، که شیرش تنها راه درآمدشان بود ،

در مزرعه مرده بود.

The younger angels was infuriated and asked

The older angels : < this let have you could>

Happen? The first man had everything-yet you

Helped him. The second family had little but was

Willing to share every thing and you let the cow die.>

فرشته جوان تر به خشم آمد و به فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه

دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرد اولی همه چیز داشت با این حال تو کمکش

کردی. خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم

کردند وبا این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد.

the older angels replied. < in stayed we>

mansion I noticed there was gold stored in that hole

in the wall. Since the owner was so obsessed with

greed and unwilling to share his good fortune

I sealed the wall so he wouldnot find it.>

فرشته پیرتر پاسخ داد:«چیزها همیشه آنطور نیستند که به نظر می رسند»

«شبی که ما در زیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که در سوراخ

دیوار طلا پنهان کرده بودند. از آنجا که صاحبخانه طماع و بخیل بود

و مایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود ، من سوراخ را بستم

و مهر کردم تا دستش به آن طلا نرسد.»

Then last night as we slept in the farmers bed

The angels of death came for his wife.

I gave him the cow instead.

شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم .

فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد.

من در ازا گاو را به دادم.

Things are not always what they seem.

چیزها همیشه آنطوری نیستند که به نظر می رسند.

Sometimes that is exactly what happens

When things do not turn out the way they should.

If you have faith - you just need to trust

That every outcome is always to your advantage.

You just might not know it until some time later.

هنگامی که اوضاع ظاهراً بر وفق مراد نیست

اگر ایمان داشته باشید ، باید توکل کنید

و بدانید همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست.

فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش را نفهمید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد