عاشقانه -عارفانه
عاشقانه -عارفانه

عاشقانه -عارفانه

کسی باش که آرزو داری

امروز کسی باش که واقعا آرزو داری

مهربان و باگذشت

ساده و شفاف

پاک و خالص

با انعطاف و مدد رسان

رنج و نگرانی را کنار بگذار

به لحظات زندگی چنان ارزش بده که آرزو داری

امور را از این پس همان طور به پیش بروند

درک کن که با خودخواهی و خود پسندی درد

جسمانی و رنج روانی را برای خود تدارک می بینی

"زندگی کن با مرام های واقعی چون محبت وعفو

وجودی عاشق

از خواسته نفس رها شو

و در وجود خویش به جای رنج دادن و ناسپاسی

به دنبال شوق و امید باش"

فقط یک روز بی ضرر باش

و برای همگان مفید باش

حقیقت را دریاب

نیت کلام و کردار و گفتارت را آرامش بده

اگر باورت نکردند

نهراس

بر ناتوانی خود برای رسیدن به خواستهای مهر آمیزت

غلبه کن

چنان با محبت رفتار کن که دلیلی برای شرمسار

بودن از خودت نداشته باشی

پیش داوری هایت را کنار بگذار

که رنج پیش از آن حتمی است

همین امروز از بخشش آکنده شو

کس نمی داند فردا چه در راه است

زندگی کوتاه است

درگذشته ها نمان

نگران آینده نباش

فقط یک روز لحظه های امروزت را باامید و اشتیاق به

سمت مسیر ی تازه و سپید ببر

در تاریکی به دنبال چه می‌گردی ؟

چرا نور را نمی جویی ؟

لا اقل یک روز کسی باش که واقعا آرزو داری

 

 

یاد خدا

من خدا را دارم...


       کوله بارم بر دوش


             سفری تا ته تنهایی محض


      هر کجا لرزیدی


     از سفر ترسیدی


       فقط اهسته بگو:


               من خدا را دارم

                            من خدا را دارم

داستان فرشته ها

Two Travelling Angels

دو فرشته مسافر

Two traveling angels stopped

To spend the night in the home

Of a wealthy family.

دو فرشته مسافر

در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند

تا شب را در آنجا بگذرانند.

The family was rude and refused

To let angels stay in the mansion-s

Guest room instead the angels were

Given a small space in the cold basement

آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشته ها

شب را در داخل مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند.

بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه را

اختصاص دادند.

As they made their bed on the hard floor

The older angels saw a hole in the wall

And repaired it.

When the younger angels asked why the

Older angels replied-

<>

همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی

زمین سخت بودند،فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و

روی آن را پوشاند. فرشته جوان تر علت را پرسید و او گفت:

«چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند.»

The next night the pair came to rest at the house

Of a very poor-but very hospitable farmer and

His wife.after sharing what little food theyhad

The couple let the angels sleep in their bed. where

They cold have good nights rest.

شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر ، اما

مهمان نوازی رفتند. پس از صرف غذای مختصری که داشتند ،

آن زوج رختخواب خود را در اختیار فرشته ها قرار دادند ، تا

شب را راحت بخوابند.

When the sun came up the next morning

The angels found the farmer and his wife in tears.

Their only cow - whose milk had been

Their sole in come - lay dead in the field.

صبح روز بعد فرشته ها آن زن و شوهر را گریان دیدند.

تنها گاوشان ، که شیرش تنها راه درآمدشان بود ،

در مزرعه مرده بود.

The younger angels was infuriated and asked

The older angels : < this let have you could>

Happen? The first man had everything-yet you

Helped him. The second family had little but was

Willing to share every thing and you let the cow die.>

فرشته جوان تر به خشم آمد و به فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه

دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرد اولی همه چیز داشت با این حال تو کمکش

کردی. خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم

کردند وبا این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد.

the older angels replied. < in stayed we>

mansion I noticed there was gold stored in that hole

in the wall. Since the owner was so obsessed with

greed and unwilling to share his good fortune

I sealed the wall so he wouldnot find it.>

فرشته پیرتر پاسخ داد:«چیزها همیشه آنطور نیستند که به نظر می رسند»

«شبی که ما در زیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که در سوراخ

دیوار طلا پنهان کرده بودند. از آنجا که صاحبخانه طماع و بخیل بود

و مایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود ، من سوراخ را بستم

و مهر کردم تا دستش به آن طلا نرسد.»

Then last night as we slept in the farmers bed

The angels of death came for his wife.

I gave him the cow instead.

شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم .

فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد.

من در ازا گاو را به دادم.

Things are not always what they seem.

چیزها همیشه آنطوری نیستند که به نظر می رسند.

Sometimes that is exactly what happens

When things do not turn out the way they should.

If you have faith - you just need to trust

That every outcome is always to your advantage.

You just might not know it until some time later.

هنگامی که اوضاع ظاهراً بر وفق مراد نیست

اگر ایمان داشته باشید ، باید توکل کنید

و بدانید همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست.

فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش را نفهمید.

ادامه مطلب ...

جملات به یاد ماندنی

At least 5 people in this world love you so much they would die for you.

حداقل پنج نفر در این دنیا هستند که به حدی تو را دوست دارند، که حاضرند برایت بمیرند.

At least 15 people in this world love you, in some way.

حداقل پانزده نفر در این دنیا هستند که تو را به یک نحوی دوست دارند.

The only reason anyone would ever hate you, is because they want to be just like you.

تنها دلیلی که باعث می‌شود یک نفر از تو متنفر باشد، این است که می‌خواهد دقیقاً مثل تو باشد.

A smile from you, can bring happiness to anyone, even if they don't like you.

یک لبخند از طرف تو می‌تواند موجب شادی کسی شود، حتی کسانی که ممکن است تو را نشناسند.

 Every night, SOMEONE thinks about you before he/ she goes to sleep.

هر شب، یک نفر قبل از اینکه به خواب برود به تو فکر می‌کند.

You are special and unique, in your own way.

 تو در نوع خود استثنایی و بی‌نظیر هستی.

Someone that you don't know even exists, loves you.

یک نفر تو را دوست دارد، که حتی از وجودش بی‌اطلاع هستی.

When you make the biggest mistake ever, something good comes from it.

وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیت را انجام می‌دهی ممکن است منجر به اتفاق خوبی شود.

When you think the world has turned it's back on you, take a look, you most likely turned your back on the world.

وقتی خیال می‌کنی که دنیا به تو پشت کرده ، یه خرده فکر کن، شاید این تو هستی که پشت به دنیا کرده‌ای.

Always tell someone how you feel about them, you will feel much better when they know.

همیشه احساست را نسبت به دیگران برای آنها بیان کن، وقتی آنها از احساست نسبت به خود آگاه می‌شوند احساس بهتری خواهی داشت.

If you have great friends, take the time to let them know that they are great.

وقتی دوستان فوق‌العاده‌ای داشتی به آنها فرصت بده تا متوجه شوند که فوق‌العاده هستند.

داستان ببر و پیرمرد

ببر را در جنگل خودش قضاوت کن!

ببری درنده وارد دهکده پیرمردی دانا شده بود و به دام‌های یک مزرعه‌دار حمله
کرده بود. اهالی دهکده ببر را محاصره کردند و او
را در گوشه انبار مزرعه‌دار به دام انداختند. ببر وقتی به دام افتاده بود
قیافه‌ای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشه‌ای جمع کرده و حالت تسلیم
به خود گرفته بود. قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر
کرده و به عمق جنگل برده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد. در
حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک پیر مرد دانا آمد و به او گفت: "پسری
جوان از روستایی دوردست به این‌جا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به
دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است
دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد. در مدتی که او نزد ما کار می‌کرد
چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربه‌زیر به نظر می‌رسد. می‌خواستم
بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانواده‌اش نداریم آیا
می‌توانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم
را با خودش ببرد؟"
پیر مرد فرزانه با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت: "این ببر را ببین که چقدر خودش
را مظلوم نشان می‌دهد. او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین
خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بی‌پناهی تمام وجودش را
فراگرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگی‌اش را از خود نشان
می‌دهد. همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش
از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را
شجاع می‌کند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمی‌گردد. به جای اینکه
ساده‌ترین راه را انتخاب کنی یعنی بیگدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت
را به شانس واگذار کنی. به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن
و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر. اگر
مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی. اما اگر همچنان
پاک و سربه‌زیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای
مخالفت وجود ندارد.
آن مرد پذیرفت و از پیر مرد دور شد. دو ماه بعد پیر مرد دانا آن مرد را در بازار
دید. احوال او را جویا شد. مرد لبخندی زد و پرسید: "قضیه آن ببر چه شد؟"
پیر مرد حکیم پاسخ داد: "همان‌طوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع
به وحشیگری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت. خواستگار دختر
شما چگونه بود؟"
مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت: "درست مثل ببر شما رفتار کرد. خوب شد
به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم، همراه
خودش سری به جنگلش زدیم