عاشقانه -عارفانه
عاشقانه -عارفانه

عاشقانه -عارفانه

داستانک

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم" دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام

دلنوشته

نفس که می کشم ، با من نفس می کشد .قدم که برمی دارم، قدم برمی دارد.اما وقتی که می خوابم ، بیدار می ماند تا خوابهایم را تماشا کند....

او مسئول آن است که خوابهایم را تعبیر کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هایم را قطره قطره می نویسد.دعاهایم را یادداشت می کند. آرزوهایم را اندازه می گیرد و هر شب مساحت قلبم را حساب می کند و وقتی که می بیند دلتنگم ، پا در میانی می کند و کمی نور از خدا می گیرد و در دلم می ریزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود.
به فرشته ام میگویم:از اینجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رویا هایم میرسم؟میگویم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدیر میترسم.از سرنوشتی که خدا برایم نوشته است.من فصل آینده را بلد نیستم.از صفحه های فردا بیخبرم.میگویم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مینوشتم.....
فرشته ام به قلم سوگند می خورد و آن را به من می دهد و می گوید:بنویس.هر چه را که می خواهی... بنویس که دعاهایت همان سرنوشت توست.تقدیر همان است که خودت پیشتر نوشته ای...
شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پایین آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و می نویسم.می دانم که تا پیش از طلوع آفتاب تقدیرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.

شانس و اقبال

تحقیقی از"ریچارد وایزمن"روانشناس دانشگاه هارتفورد شایر.

 

چرا برخی مردم بی‌وقفه در زندگی شانس می‌آورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟

مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را شانس می‌خوانند، ده سال قبل شروع شد. می‌خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی‌ها را می‌زند، اما سایرین از آن محروم می‌مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوش‌شانس و عده دیگر بدشانس هستند؟

آگهی‌هایی در روزنامه‌های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می‌کردند خوش‌شانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگیرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال‌های گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگی‌شان را زیر نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمایش‌های من شرکت کنند.

نتایج نشان داد که هرچند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلید خوش‌شانسی یا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است. برای مثال، فرصت‌های ظاهرا خوب در زندگی را در نظر بگیرید. افراد خوش‌شانس مرتبا با چنین فرصت‌هایی برخورد می‌کنند، درحالی که افراد بدشانس نه.

با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین فرصت‌هایی است یا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس روزنامه‌ای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست.

به طور مخفیانه یک آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که می‌گفت: اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که این آگهی را دیده‌اید، 250 پوند پاداش خواهید گرفت. این آگهی نیمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود. با این که این آگهی کاملا خیره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی می‌کردند عمدتا آن را ندیدند، درحالی که اغلب افراد خوش‌شانس متوجه آن شدند.

مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموما عصبی‌تر از افراد خوش‌شانس هستند و این فشار عصبی توانایی آنها در توجه به فرصت‌های غیرمنتظره را مختل می‌کند. در نتیجه، آنها فرصت‌های غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست می‌دهند.

برای مثال وقتی به مهمانی می‌روند چنان غرق یافتن جفت بی‌نقصی هستند که فرصت‌های عالی برای یافتن دوستان خوب را از دست می‌دهند. آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق می‌زنند و از دیدن سایر فرصت‌های شغلی باز می‌مانند. افراد خوش‌شانس آدم‌های راحت‌تر و بازتری هستند، در نتیجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند می‌بینند.

تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدم‌های خوش‌اقبال براساس چهار اصل، برای خود فرصت ایجاد می‌کنند.

اول آنها در ایجاد و یافتن فرصت‌های مناسب مهارت دارند،

دوم به قوه شهود گوش می‌سپارند و براساس آن تصمیم‌های مثبت می‌گیرند.

سوم به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای آنها رضایت بخش است.

چهارم نگرش انعطاف‌پذیر آنها، بدبیاری را به خوش‌اقبالی بدل می‌کند.

در مراحل نهایی مطالعه، از خود پرسیدم آیا می‌توان از این اصول برای خوش‌شانس کردن مردم استفاده کرد. از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرین‌هایی کنند که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوش‌شانس در آنها طراحی شده بود. این تمرین‌ها به آنها کمک کرد فرصت‌های مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند.

یک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: 80 درصد آنها گفتند آدم‌های شادتری شده‌اند، از زندگی رضایت بیشتری دارند و شاید مهم‌تر از هر چیز خوش‌شانس‌تر هستند. و بالاخره این که من عامل شانس را کشف کردم.


 

چند نکته برای کسانی که می‌خواهند خوش‌اقبال شوند

به غریزه باطنی خود گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد.

با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید.

هر روز چند دقیقه‌ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید.

 


 

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.

همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!


 

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟


جمله روز : زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است...

 

دل گویه

 دل گویه 

روی سخنم با توست

زیبای خدایی

کریم بخشنده .... قرآن عزیز

نمرودیان قرن جاهلیت مدرن

می خواهند تو را بسوزانند

کاش میشناختندت ...حتی اگر با تو دشمنند

گمان کرده اند نور خدا را میشود با پفی خاموش کرد

اجدادشان ابراهیمت را با همین خیال واهی در دل آتش انداختند

و آن آتش

به جای صورت تو

دلهای کورشان را سوزاند

و  ابراهیم ، ملکوت ارض و سما را در گلستانی جلوه گر دید


مظلومیت تو همیشگیست

غربت و بی کسیت بین امت رسول خدا که اینچنین تورا به گوشه تاغچه رها کرده اند و گرد و غبار غفلت را از جلدت پاک نمیکنند ...مگر ماه رمضانی که به شوق ثواب و نه باز هم عمل به تو ، نه حکمرانی تو در زندگی، به زور اندکی تورقت میکنند

تویی که کلام خدایی را به قبرستان سپرده اند تا بر سر مرده ها خوانده شوی و کلامت ناقوس مرگ شود و یاد آور درد و رنج و ضجه های بازماندگان مرحوم !!!!

وقتی بین امتت اینگونه ای از دشمن چه انتظاریست ؟!!

داستان انگلیسی َ فارسی



The Real Love
عشق حقیقی



My Wife Navaz Called
همسرم نواز با صدای بلند گفت

How Long Will You Be With That Newspaper?
تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟

Will U Come Here And Make our Darling Daughter Eat Her Food?
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

Husband Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

My Only Daughter Ava, Looked Frightened
تنها دخترم آوا، بنظر وحشت زده می آمد

Tears Were Welling Up In Her Eyes
اشک در چشمهایش پر شده بود

In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age
آوا دختری زیبا، و برای سن خود بسیار باهوش بود

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم

Ava, Darling, Why Dont U Take A Few Mouthful Of This Curd Rice?
آوا، عزیزم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

Just For Dads Sake, Dear
فقط بخاطر بابا عزیزم

Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم

But, U should... Ava Hesitated
ولی شما باید... آوا مکث کرد

Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

Promise. I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم

Now I Became A Bit Anxious
ناگهان مضطرب شدم

Ava, Darling, U Shouldnt Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items
گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام

Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد

I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم

After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد، انتظار در چشمانش موج میزد

All Our Attention Was On Her
همه ما به او توجه کرده بودیم

Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!

آوا گفت، بابا، من می خوام سرمو تیغ بندازم، همین یکشنبه

Was Her Demand
تقاضای او همین بود

Atrocious! Shouted My Wife, A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟

Impossible! Never in Our Family
غیرممکنه! نه در خانواده ما

My Mother Rasped She Has Been Watching Too Much Of Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!
و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه

Ava, Darling, Why Dont U Ask For Something Else?
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟

We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head
ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

Please, Ava, Why Dont U Try To Understand Our Feelings?
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

I Tried To Plead With Her
سعی کردم از او خواهش کنم

Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice
آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

Ava Was in Tears
آوا اشک می ریخت

And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For
و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی

Now,U Are Going Back On your Words
حالا می خوای بزنی زیر قولت

It Was Time For Me To Call The Shots
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم

Our Promise Must Be Kept
گفتم، مرده و قولش

Are U Out Of your Mind? Chorused My Mother And Wife
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

Ava, your wish Will B Fulfilled
آوا، آرزوی تو برآورده میشه

With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم

It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom
دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود

She Turned Around And Waved.
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد

I Waved Back With A Smile
من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت

Ava, Please Wait For Me
آوا، صبر کن تا من بیام

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود

May Be, That Is The in-Stuff, I Thought
با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه

Sir, your Daughter Ava is Great indeed!
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت
دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست

And Continued, That Boy Who is Walking Along With your Daughter is My Son Bomi.
و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

He is Suffering From... Leukemia
اون سرطان خون داره

She Paused To Muffle Her Sobs
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه

Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month
در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد

He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy
بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده

He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.
نمی خواست به مدرسه برگرده آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن

Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب اذیت کردن بچه ها رو بده

But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!
اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین

I Stood Transfixed And Then, I Wept
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریستن

My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is
فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق حقیقی یعنی چی

The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن

But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !
آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

Think About This
به این مسئله فکر کنین